ادامه سرخط

ساخت وبلاگ
سال ها بود از مجله های مختلف دوستان پیشنهاد می دادند که مطلبی، نقدی چیزی برایشان بفرستم و آنقدر نفرستادم و بهانه آوردم که کلا از لیست شان بیرون افتادم و مدتی بود که دیگر کسی سراغ مطلبی از من نمی گرفت و خب فراموش شدن از همین چیزها شروع می شود. تا هفتۀ پیش که خانمی برای همشهری داستان که در دوران اوجش هم مطلبی نداده بودم، مطلبی از من خواست. یادداشت/مطلبی با موضوع عید و زادگاهم. اولش گفتم نه! اما بلافاصله موضوعی که مدتها بود مغزم را انگولک می کرد یادم آمد و پیشنهادشان را قبول کردم. موضوعی که انتخاب کردم اما بیربط و با ربط به عید و با موضوع مرگ است. در یادداشتی به اسم «نوعید» که یک رسم خانوادگی و عجیب و غریب است. یکی از نقاط اشتراک سرزمین لرستان و آمریکای جنوبی که بسیار با هم همخوانی دارند. اصلا آن سال ها که داستان های رئالیسم جادویی و مارکز و خوان رولفو و ساباتو را در کانون نویسندگان خرم آباد می خواندیم، برای ما نه تازه بود و نه عجیب! چیزی بود که با آن بزرگ شده بودیم و روزمره مان بود و هست. کلا نگاه لرها و لک ها به مرگ عجیب است. سخت و گران و هولناک و در عین حال راحت و پذیرفته شده و نزدیک به زندگی. در «نوعید» از این نوشته ام. از مرده هایی که هر سال از صندوق خانۀ مادر بیرون می آیند و سر سفرۀ «جومه اونه» می نشینند و با ما هم غذا می شوند. ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 5 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 19:32

در جلسۀ هماهنگی پنجشنبه داستان که سلسله رویدادهایی است درباره نوشتن و ادبیات، دوتا از پنج تنِ داستان نویسان خرم آباد آمده بودند. امیر امیری و نظام حقی آبی که حالا هر دو دکتراند و من بیسوادشان. ما پنج نفر بودیم. ما گاهی شش نفر بودیم، گاهی هفت نفر و گاهی هشت نفر اما پنج نفرمان ثابت بود. من، نظام، امیر، کرمرضا، یاسر و گاهی ذبیح، گاهی عبدالعلی و گاهی سعید که بیشتر پایه شوخی و خنده مان بود تا داستان نوشتن. روزهای عجیبی بود. الان که در حال نوشتنم نمی دانم خوب بود یا نه، خوش می گذشت یا بد، اما ما فقط همدیگر را داشتیم در آن شهرِ خسته و پر تنش. درست است که هرکدام مان جاه طلبی های خودمان را داشتیم و برنامه های خودمان را دنبال می کردیم اما اینقدر برای همدیگر کافی بودیم که از میدان کیو که یک سر شهر است تا میدان شقایق که سرِ دیگر شهر، راه برویم و از داستان و داستان و داستان بگوییم. همه جا گفته ام داستان همه چیز به من داد اما مدتی است به این نتیجه رسیده ام که داستان همه چیز را از من گرفت. چه تجربه ها که به خاطر مشغولیتِ به داستان نکردیم، چه دوست ها که کنار نگذاشتیم و چه فرصت ها که به خاطر برگزیدنِ این درختِ ثمر نده، نسوزاندیم. تقریبا همه مان همین شدیم. موفقیتی هم اگر به دست آوردیم خارج از تلاش و لیاقتِ داستان هایمان بود. امیر امیری و نظام تا همین اواخر هم دانشجو بودند، کرمرضا رفت کارمند اتاق بازرگانی شد و من هم که دیگر تپۀ نریده در زندگی ام نگذاشته ام. از بانک به موسسه داری، کافه داری، کوفت و زهر مار...در این جلسه من بعد از سال ها سه داستان کوتاه برای امیر و نظام و یکی دو نفر دیگر خواندم. دوباره برگشته بودم به دورانی که فقط کلمه ها بر مغز و زندگی ما حکومت می کردند و باکِ فردایمان نبود، معا ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 4 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 19:32

این هفته بعد از سال ها دو داستان به نام های "آروارۀ قویِ قوچِ کوهستان" و "شکستنِ درختِ تاغ" نوشتم. در این داستان ها دنبال تجربۀ روایی جدیدی نبودم و صرفاَ تلاشی بود برای نوشتن در مدیوم و بستری به اندازۀ داستان کوتاه، با جهان بینی مخصوص خودش. کسانی که از داستان کوتاه به رمان کوچ کرده اند می دانند رجعت دوباره به داستان کوتاه گاهاً غیرممکن می شود. زیرا که رمان هنر تعویق و تعمیق است و داستان کوتاه دنیای دیگری دارد و کسی که بستر رمان را تجربه کند، ممکن است دیگر نتواند در بستری کوتاه تر داستانی را سامان بدهد. برای همین تجربۀ روایی اولویتم نبود. کما اینکه در سال های گذشته آنقدر تجربۀ روایی و فضایی داشته ام که در حال حاضر کمبودی از این لحاظ حس نکردم. خلاصه اینکه حال داد. جذاب بود و می خواهم با همین فرمان یک مجموعه داستان کوتاه جمع کنم. ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 13 آذر 1402 ساعت: 3:34

گاهی که به اینجا می‌آیم به وبلاگ‌های سابقا پر رفت و آمد سر می‌زنم. اینجا هنوز همانطور است که قبلاً بود. چس‌ناله‌ها و گاهی زندگی‌نوشت‌های غم‌انگیزِ علی چنگیزی را هنوز می‌خوانم. در عجبم که چطور یک آدم حداقل پانزده سال هر روز و بی وقفه بنویسد و باز همان لوس‌بازی‌ها و نک و نال‌ها را تکرار کند! دریغ از حتی کمی تغییر! انگار تاریخ سر و ته شده و من فقط دارم دفترچه خاطراتش را ورق می‌زنم!البته علی چنگیزی باید مدال صلابت و پایمردی بگیرد و جای مدیران بلاگفا بودم می‌دادم مجسمه‌اش را بسازند و تقدیری چیزی از او می‌کردم که یک‌تنه چراغ بلاگفا را روشن نگه داشته.نمی‌دانم این مطلب را چنگیزی می‌خواند یا نه اما دوس داشتم بیاید یکروز ببرمش با خودم سر کار. بگویم برادر من زندگی جنبه‌های دیگر هم دارد، کارهای باحال دیگری هم می‌شود غیر از نک و نال انجام داد! خدایی من دنیای تو را که می‌خوانم افسردگی می‌گیرم!اصلا یک روز بیا با هم برویم جوشکاری، برقکاری، بیا برویم پشت دستگاه و کتاب چاپ کنیم، قهوه درست کنیم و کلی کار بهتر از کارمندی و آلمانی خواندنِ سر پیری!به نظرم هر آدمی یک روز باید زیپش را پایین بکشد و با تنی آرام و بیخیال همه‌چی، بشاشد به هیکل این دنیا! من سال ۹۷ از بانک زدن بیرون و نکردم هنوز! زیپت رو پایین بکش علی، دنیا منتظر قطراتِ شاشِ ماست!جامعه کهنه وبلاگ علی چنگیزی * البته این مطلب از اساس طنز است با رگه‌هایی از رک گویی و می‌دانم که علی جنبه‌اش را دارد ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 18 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 18:31

مجوز نشرم را سال ۹۷ گرفتم. از آن تاریخ چندبار خواستم کار را استارت بزنم اما هربار به پوچی رسیدم. که چی؟! این همه ناشر، این همه کتاب! اصلأ کو کتاب‌خوانی که برایش کتاب چاپ کنی؟! هرچه سبک سنگین کردم دیدم حرف تازه‌ای برای گفتن ندارم. پارسال یک کتاب رفع تکلیفی درآوردم که از قضا کار خوبی هم بود اما بعدش باز من ماندم و بلاتکلیفی همیشگی که ضرورت این کار چیست! امسال اما از سر سال مجاب شدم که دیگر وقتش است و مثل همیشه که بی‌قرارم، دیدم با این چاپخانه‌ها که هرکدام‌شان نازی در آستین دارند، آبم توی یک جو نمی‌رود. آستین بالا زدم و یک چاپخانۀ جمع و جور ولی کاربردی و کامل در موسسه راه انداختم. نه از آن چاپخانه‌ها که صدتا کارگر دارد، چندتا دستگاه اتوماتیک جمع و جور که با دانش محدود من هم می‌توانند مدیریت شوند و کتاب‌هایی با کیفیت قابل قبول تولید کنند.از اول شهریور تا تهش ۵ کتاب چاپ کردیم. نتیجه کار هم انصافاً برای خودم قابل قبول بود و دستم هم راه افتاده توی کار. یک دستگاه متن چاپ می‌کند، یک دستگاه جلد، یک دستگاه سلفون می‌کشد، آن یکی خط تا می‌زند، یک دستگاه چسب گرم می‌زند، آن یکی منگنه دولوپ می‌زند و سر آخر گندکاری‌ها را دستگاه برش درست می‌کند. فرآیند باحالی است و کاملا منطبق با روحیۀ سرعتی من! هیجان انگیز است که فایل نهایی در نیم ساعت تبدیل به یک کتاب چاپیِ واقعی شود و داغ داغ دستم بگیرم و ورقش بزنم. آدم معتادش می‌شود. یک مدیتیشن واقعی، یک پاکسازی عملی!خلاصه اینکه این هم دورترین احتمالی که از سرنوشتم می‌دادم! اصلا چهارپنجم سال گذشته کارهایی کردم که توی هیچ قسمتی از سرنوشتم بهشان فکر هم نکرده بودم و دقیقا به این نتیجه رسیده‌ام که بزرگترین مانع آدم برای کشف دنیاهای جدید خودش است! تو خود حجاب خو ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1402 ساعت: 18:31

دیروز به تاریخ 14 تیرماه 1402 بعد از 9 سال و شش بار بازنویسی اساسی رمان "فنوگراف علی اکبرخان" تمام شد. در این فاصله رمان "فراموشخانه" و "کابوسهای بیداری" را هم نوشتم اما علی اکبرخان تبدیل به گره کوری در زندگی من شده بود. رمانی که در یک گسترۀ 150 ساله روایت می شود و با توجه به پیچیدگی ذاتی پلات و دورۀ تاریخی و اتفاقات معماییِ کار، واقعا مدیریتش در زمانی کوتاه تر برایم غیر ممکن بود. زمانی که این رمان را شروع کردم سی و یک سالم بود و زندگی مردی 48 ساله را روایت می کردم. اینبار که داشتم بازنویسی آخر را انجام میدادم در آستانۀ 41 سالگی هستم و این دلیلی بود برای تغییر اساسی در دیدگاهِ راوی اول شخص و به تبع آن داستان و پلاتِ رمان و هرچه کلمه تا پیش از این به کار برده بودم. هشتاد هزار کلمه حذف کردم و هفتاد و دو هزار کلمۀ جدید جایشان نوشتم. خون خوردم تا همه چیز عوض شد. هزاران هزار جمله را بدون ترس حذف کردم و با اکرا چند جمله جایشان آوردم. نتیجۀ کار اما برای خودم مطلوب است و تجربه ای ناب و لذت بخش است که ده سال با جزئیاتِ حتی جیبِ شخصیت ها زندگی کنی. حالا دیگر سیاوش، صنم، نصرالله خان، میترا، المیرا، اشتفان، اتابک، محمد، سهیل، شبنم، ری را، میثم، سردار، صفورا، دوستعلی، علی اکبرخان و... جزئی جدایی ناپذیر از باقیِ زندگی من هستند. هروقت دلم بگیرد به آن عمارت سر میزنم. غروب ها که دلم بگیرد به آتلیه می روم و از بالای بالکن به چنارهای پیر حیاط نگاه میکنم. دلم برایشان تنگ نمی شود چون در درون من جریان دارند ولی ای کاش داستان ها واقعی بودند و می شد رفت هرکجای داستان ها دراز کشید و تا ابد خوابید. خسته بودم. تمام که شد دلم گرفت. من عاشق نوشتنم. من وقتی حالم خوب است که مینویسم. وقتی مفیدم که بتوانم رو ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 28 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 12:32

انگار هنوز چیزهایی هست! می‌نویسم درموردش ادامه سرخط...
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 44 تاريخ : شنبه 27 اسفند 1401 ساعت: 20:22

امسال تابستان چهل ساله شدم. فاجعه ای تمام عیار! در این سن همۀ کارهای مانده ام، بجز نوشتن چند رمان خوب، تمام شده است. رمان هم با این حال و روز مملکت و این اوضاع کتاب، نوشتن و ننوشتنش چندان فرقی با هم ندارد. در این سن همه چیز برایم تمام شده. نه چیزی برای کشف کردن وجود دارد و نه کاری مانده که چندان انگیزه ای برای ادامه دادنم ایجاد کند. خلاصه رنگ از رخسار زندگی ام پریده است. اینها هیچ کدام از افسردگی و دلزدگی نیست که این سالی که رو به آخر است به اندازۀ بیست نفر کار کرده ام و قسمت های ناکامل پازل ذهنم را تکمیل کرده ام و کلا سال پر هیجان و بسیار مثبتی بوده و خیلی چیزها ساخته و خلق کرده ام اما بس است. گیرم چندسال بیشتر کار و چند هیجان بیشتر!. به این نتیجه رسیده ام که فرایند (سوال، جستجو، تلاش و کشف و لذت کشف) یک پروسۀ تکراری و قابل پیشبینی است و هربار با یک فرمول تکراری مقداری سرتونین و دوپامین در مغز ترشح می کند و بعد دوباره نئشگی می ماند و هوس قمار دیگر... پذیرفته ام که زندگی همین است و همین روند تکراری که چیز بیشتری برای کشف ندارد و من اهل کار تکراری نیستم.پ ن: از ده دوازده سالگی دقیقاً به همین نقطۀ الان رسیده بودم. زمان برد که به خودم بقبولانم که زندگی با کار کردن و هیجان برایم معنی پیدا می کند. پیدا کرد اما مقطعی بود و حالا فکر می کنم در آن سن درست فکر می کردم. ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 57 تاريخ : چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت: 21:07

قصد دارم اینجا آخرین رمانم خونبار" را قبل از انتشار رسمی به شکل پاوروقی و روزانه منتشر کنم و احیاناً اگر نقد و نظری از طرف دوستان بود آن را روزانه در کار وارد کنم.من بعد از آخرین کتابم یعنی رمان ترکش لغزنده که سال 1394 منتشر شد، به دلایلی تا امروز کاری منتشر نکرده ام اما در این سال ها دو رمان "فونوگراف علی اکبر خان" و " فراموشخانه" را تمام کرده ام و رمان خونبار را هم یکبار نوشته ام و الان در صدد بازنویسی اساسی آن هستم و درواقع فضای چندتا از داستان های کوتاه و دوتا رمان ناتمام دیگرم را یعنی "مثل کپک روی نان" و "میراث" را آورده ام در فضای خونبار و اینطور از شر این ایده ها که سال هاست ته ذهنم جا خوش کرده اند خلاص می شوم.نکته ای که در مورد نوشتن خودم باید بگویم این است که کار به کار و داستان به داستان فضاهای من عوض می شوند. این از اثرات سال ها داستان کوتاه نوشتن در خرم آباد و بعدها تهران است. آن سال ها مثل الان نبود. من اگر ده تا داستان در یک فضا می نوشتم پرونده ام بسته می شد. کما اینکه چندبار در سال های قبل که داستان های وهم آلود و اسطوره ای می نوشتم از طرف دوستان نزدیک آن سالها مورد مواخذه قرار گرفتم و فشار روانی زیادی متحمل شدم تا اینکه فضای داستان هایم را از ناکجا آباد به فضای شهری و امروزی بیاورم. البته الان خوشحال نیستم از این اتفاق و فکر می کنم تنگ نظری دوستان سابقم بود که من را به این تغییر فضا وارد کرد و الا آن فضا حالا حالاها برای من دستمایه و سوژه داشت. گرچه فضاهای جدید دریچۀ دیگری بود اما طول کشید به فضای جدید مسلط شوم.خلاصه اینکه از دوستان سابقم اگر کسی در این فضا هنوز هست و این مطلب را می خواند لطفا پیام بدهد. اگر چند نفر پیدا شد که از این ایده استقبال کنند رمان خون ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 55 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 14:00

گفت: خدایی خسته نمی‌شی اینقد حرف می‌زنی؟! تا حالا فک کردی از صبح که بیدار می‌شی تا شب که کپه مرگت رو می‌ذاری چقد حرف مفت از دهنت درمیاد؟!گفتم: تو به اینا می‌گی حرف مفت! اونوقت تو که صبح تا شب می‌شینی تو تاریکی و هیچ کاری نمی‌کنی خوبی؟!گفت: من که نشستم یه گوشه نون و ماستمو می‌خورم! تو مخ منو به کار می‌گیری نمی‌ذاری آروم باشم!گفتم: منو باش که این همه راه میام تورو از این حال در بیارم!گفت: آها! یعنی اون حالی که توشی از حال من بهتره!؟گفتم: پس چی! من اکتیوم، سرزنده‌ام، خوشحالم!گفت: قبول دارم خوشحالی!گفتم: مسخره کن!گفت: نه والا! خوبه دیگه! یه استراتژی تو زندگیت داری. منم برا خودم یه استراتژی دارم تو زندگی!گفتم: جدی؟!گفت: آره بابا! یه فرمولم برا خودم اختراع کردم! اسمشم گذاشتم معادله‌ی "جذب حداکثری و برگشت ناپذیری انرژی!"گفت: یه آزمایش فیزیکی هست که چندتا گوی با نخ آویزونن و وقتی گوی اولی رو توی هوا رها می‌کنند، آخرین گوی شروع به حرکت می‌کنه! اسم بامزه‌ای هم داره! نمی‌دکنم چی چیِ نیوتن! گفتم: آره یه زمانی یکیشو داشتم. خراب شد.گفت: ببین شما وقتی به یه شیِ یه مقداری انرژی وارد می‌کنی، این مقدار انرژی بالاخره از یه جایی بیرون می‌زنه!گفتم: خب منظور؟گفت: استراتژی من تو زندگی، پس ندادن انرژیه! اصلا تا حالا فکر کردی چرا یه شیء همیشه یه شیء باقی می‌مونه؟! چون همیشه به یه کنش ثابت و از پیش تعیین شده یه واکنش‌ ثابت و از پیش تعیین شده نشون می‌ده! حالا فک کن این پیش‌فرض رو تو عوض کنی!گفتم: خب ربطشون چیه؟!گفت: موضوع همینه دیگه پسر! استراتژی من اینه که هیچ انرژی وارده‌ای رو پس ندم! خنثای خنثاگفتم: ممکنه بترکی!گفت: نکته همینجاست دیگه! وقتی یه انرژی به من وارد می‌شه، تا وقتی به یه نخ وصلم اون ا ادامه سرخط...ادامه مطلب
ما را در سایت ادامه سرخط دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nimeyesokhte بازدید : 77 تاريخ : پنجشنبه 9 تير 1401 ساعت: 1:21